چو زلف خويشتن ناگه برآشفت

شاعر : عبيد زاکاني

بتنديد و در آن آشفتگي گفتچو زلف خويشتن ناگه برآشفت
بدان مجنون بي‌سامان بگوئيدبدان رنجور بي درمان بگوئيد
ز سر سوداي ما بگذار و بگذرچو سودا داري اي ديوانه در سر
سر خود گير تا سر در نبازينه کار تست اين نيرنگ سازي
پري با ديو کي کرد آشنائيکجا يابي ز وصلم روشنائي
گيا با سرو هم آغوش کي شدگدائي با شهي همدوش کي شد
کجا بر شمع شد پروانه دلسوزتوئي پروانه من شمع دل افروز
درونت گر هواي عشق ورزددلت گر ماجراي عشق ورزد